بنام خدا
این خاطره بر میگرده به دوران خدمت
قبل از گفتن این خاطره باید ابتدا پلنگ رو معرفی کنم
پلنگ نام موشی بود که توی آسایشگاه ما زندگی میکرد ؛ البته تمام چم و خم کل محوطه رو هم مثل کف چنگالش میدونست .
مدتها
ما با یاد پلنگ میخندیدم ، با کارهایی که انجام میداد و با انرژی هایی که
از ما میگرفت و به اینکه چطور چند تا سرباز آماده نمی تونن یه موشو بگیرن
به زرنگی اون میخندیدم ، برای همین اسمشو گذاشتیم پلنگ .
و اما عاقبت
پلنگ ، پلنگ با دخل و تصرف هایی که توی جیره غذایی ما انجام میداد عاقبت
خوشی در انتظارش نبود . وقتش بود که یه جشن پتوی خوبی براش بگیریم و از
خجالتش در بیایم . عاقبت اجل پلنگ هم رسید .
این خاطره رو من چند روز
پیش که داشتم توی وسایلم سرک میکشیدم توی سررسید سالی که سربازی بودم پیدا
کردم ، یه سررسید داشتم که معمولا توش چیز میز مینوشتم چون یه وبلاگ نویس
نمی تونه بدون نوشتن زنده بمونه .
این خاطره رو از همون سر رسید مستقیما انقال میدم اینجا :
بقیه در ادامه مطالب...
ادامه مطلب ...