انواع خبر واطلاعات شیطان پرستان برای تحلیل گران

سینا فیلم سابق با مطالب جدید آمد...

انواع خبر واطلاعات شیطان پرستان برای تحلیل گران

سینا فیلم سابق با مطالب جدید آمد...

خداحافظ پلنگ

بنام خدا
این خاطره بر میگرده به دوران خدمت
قبل از گفتن این خاطره باید ابتدا پلنگ رو معرفی کنم
پلنگ نام موشی بود که توی آسایشگاه ما زندگی میکرد ؛ البته تمام چم و خم کل محوطه رو هم مثل کف چنگالش میدونست .
مدتها ما با یاد پلنگ میخندیدم ، با کارهایی که انجام میداد و با انرژی هایی که از ما میگرفت و به اینکه چطور چند تا سرباز آماده نمی تونن یه موشو بگیرن به زرنگی اون میخندیدم ، برای همین اسمشو گذاشتیم پلنگ .
و اما عاقبت پلنگ ، پلنگ با دخل و تصرف هایی که توی جیره غذایی ما انجام میداد عاقبت خوشی در انتظارش نبود . وقتش بود که یه جشن پتوی خوبی براش بگیریم و از خجالتش در بیایم . عاقبت اجل پلنگ هم رسید .
این خاطره رو من چند روز پیش که داشتم توی وسایلم سرک میکشیدم توی سررسید سالی که سربازی بودم پیدا کردم ، یه سررسید داشتم که معمولا توش چیز میز مینوشتم چون یه وبلاگ نویس نمی تونه بدون نوشتن زنده بمونه .

پلنگ
این خاطره رو از همون سر رسید مستقیما انقال میدم اینجا :



بقیه در ادامه مطالب...

بنام خدا
این خاطره بر میگرده به دوران خدمت
قبل از گفتن این خاطره باید ابتدا پلنگ رو معرفی کنم
پلنگ نام موشی بود که توی آسایشگاه ما زندگی میکرد ؛ البته تمام چم و خم کل محوطه رو هم مثل کف چنگالش میدونست .
مدتها ما با یاد پلنگ میخندیدم ، با کارهایی که انجام میداد و با انرژی هایی که از ما میگرفت و به اینکه چطور چند تا سرباز آماده نمی تونن یه موشو بگیرن به زرنگی اون میخندیدم ، برای همین اسمشو گذاشتیم پلنگ .
و اما عاقبت پلنگ ، پلنگ با دخل و تصرف هایی که توی جیره غذایی ما انجام میداد عاقبت خوشی در انتظارش نبود . وقتش بود که یه جشن پتوی خوبی براش بگیریم و از خجالتش در بیایم . عاقبت اجل پلنگ هم رسید .
این خاطره رو من چند روز پیش که داشتم توی وسایلم سرک میکشیدم توی سررسید سالی که سربازی بودم پیدا کردم ، یه سررسید داشتم که معمولا توش چیز میز مینوشتم چون یه وبلاگ نویس نمی تونه بدون نوشتن زنده بمونه .

پلنگ
این خاطره رو از همون سر رسید مستقیما انقال میدم اینجا :
روز چهارشنبه طرفای ساعت 14:30 پلنگ (موش نام آشنای آسایشگاه ) وارد آسایشگاه شد و یکسره رفت توی کمد فلزی ( مخصوص وسایل بچه ها) ، علی یزدانی (مسئول نظافت آسایشگاه) تا اونو دید در کمد رو بست ، بهش گفتم درو باز کن من با جارو بزنمش قبول نکرد (منم بی خیال پریدم رو تختم که استراحت کنم و یه ساعت دیگه بیدار شم برای پست بعدی ) .
خلاصه اون و سرباز عباسی و به قول بچه ها مهندس سرباز فنی ستاد سرباز حسینی سه تایی با کلی تله گذاری و نقشه سعی در گرفتنش کردن و اونم هی از یه سنگر به سنگر دیگه پناه میبرد و قصد نجات جونش رو داشت و این سه تا مثل سه تا گربه دنبالش بودند ، زیر یخچال ، زیر تخت ، زیر میز تلویزیون ، زیر سفره .
آخرش زیر یخچال عباسی با جارو گیرش انداخت . جالب اینه که اینقدر دونده بودنش حیوون جون نداشت رو پاش واسته دمشو گرفتن و نیمه جون بردنش بیرون ، به سبک سرباز آمریکایی ها همون بیرون دخلش رو آوردن و این بود عاقبت دخل و تصرف توی بیت المال
* بارها  پلنگ زمانی که ما خواب بودیم توی سفره ما غذا خورده بود ، یادش گرامی و روحش شاد .
تاریخ نوشته ۸/ اسفند/8۹

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد